Monday, November 30, 2009

یکی بیاد پوزه‌بند بزنه به من. یعنی حالیم نمیشه که هر حرفی رو نباید هر جا زد. که آدم‌ای دنیای واقعی آدم‌ای گودر نیستن و اون‌جوری فکر نمی‌کنن. هی من باید حواسم باشه که جلوی خودمو بگیرم و ترمز رو بکشم. شب ِ اول تو قطار نشسته‌ام با یه دختر ِ معتقد ِ نماز خون(که اینها رو بعدن فهمیدم البته ظاهرش خیلی شیک و آلامد بود. هم سن و سال ِ خودم هم بود و خوشگل و خوش‌تیپ) با حرارت دربارهء نیاز و مشکلات ِ جنسی‌م حرف می‌زنم -بحث البته از مشکلات ِ دوست‌پسر و بدی ِ پسرهای این دوره و زمونه شروع شد- و می‌گم که این یک نیاز ِ طبیعی یه و باید ارضا بشه و مریض شدم از این بابت و دیگه نمی‌تونم تحمل‌ش کنم و می‌خوام یکی رو پیدا کنم فقط از این بابت که باهاش باشم و....اون هم با صدای بلند طوری‌که چهار تا خانم دیگه توی کوپه(از جمله زن ِ همون آقای جذاب) هم می‌شنون. بعد فکر نمی‌کنم که الاغ آخه قراره من سه چهار روز با اینا چشم تو چشم باشم. خیر سرم قراره اینا باهام دوست بشن و باهام حرف بزنن. آخه واسه چی من باید تا این حد نفهم باشم؟ چرا این کارو کردم؟ چرا خفه‌خون نگرفتم؟ اصلن واسه چی من دهنمو وا می‌کنم حرف می‌زنم؟ چرا اون کنترل ِ مغزی ِ لازم وجود نداره؟ کجای مغزمو باید برم بدم تعمیر کنن که دیگه از این گه ها نخورم؟ این عادت و علاقهء عجیب به ریدن به خودم دقیقن در هر فرصت ِ ممکن از کجا میاد؟

ویولت