دیشب یک عشق در دل ِ من مرد
نوشتم برای ثبت شدن.
دیدم که ادامهء این فکر و حس به هر شکلی تهش میرسد به همان آزارها و کثافتکاریها که خوب میدانمشان. سخت بود. دیشب ساعتها با تمام ِ وجود گریه کردم. و میدانی؟ برایم عجیب بود, برایم خیلی عجیب بود وقتی این چند وقت اخیر دیدم که باز میتوانم دوست بدارم. منظورم این نیست که خوشم بیاید یا به نظرم سکسی بیاید, منظورم پر شدن بند بند ِوجودم از آن عطوفت و مهر انسانی ست....دیدم که میتوانم باز دلم تنگ شود, که تمام ذرات ٍ وجودم حضورش را با چنان نیرویی به طرف ِ خودش بکشد, که بخواهد تویش جذب و حل شود, که سرشار از دلسوزی و نوازش شوم, بخواهم از خودم لحظهای, حسی ببخشم برای خوشحال کردنش, که تمام ِ شبانهروز به یادش باشم, که شنیدن ِ صدایش حالم را دگرگون کند, که گریه کنم....و روحم درد بگیرد و تنم هی ندانم چه مرگش است و الکی بخندم و الکی بزند به سرم...توی این چند روز حالتهایی داشتم که فهمیدم مرض ِ عشق است با تمام ِ مختصاتاش...ناغافل...بی آنکه خواسته باشم...و دیشب فهمیدم که او آدم ِ این ماجرا نیست و هرگز هم نخواهد بود. و اساسن کل ِ قضیه سرکاری بیش نبوده مثال اون جکی که به مورچه میگن چرا گریه میکنی؟ میگه عاشق ِ یه مورچه شدم بعدش فهمیدم تفالهچایی یه. و من طبق ِ معمول عوضی گرفته بودم. الان تا مغز ِ استخوانم دارد تیر میکشد و گزگز میکند و هی دارم فکر میکنم چقدر طول میکشد بهکل فراموش کنم؟
این بیت را چند روز پیش نوشته بودم:
تو تمام ِ شبی
تو تمام ِ شب ِ تن ِ منی
و این یکی:
تو را مثل ِ نفس میکِشم درون ِ خودم
و آنقدر همانجا حبست میکنم
تا بمیرم
دیشب بعد از گریهها نمیدانم چند وقت چند دقیقه گیج و منگ مانده بودم و چنان خون و حس از تنم رفته بود که نمیتوانستم از روی صندلی بلند شوم. یکجور عجیبی ضعف گرفته بودم. تمام شده بودم. روحم هم منگ و گیج بود. و دردناکتر از همه این بود که دیدم هنوز فریب میخورم و خیال برم میدارد و عاشق میشوم آنهم به این سرعت و سادگی, که بعد از همهء آن تجربهها و کوندادنهای با درد و خونریزی همچنان همان دخترک پانزده سالهء صاف و سادهام. کِی پس عوض میشوم؟ کِی یاد میگیرم؟ کِی یاد میگیرم که معاملهء عاطفه با آدمها به این سادگی نیست و فرمولها و مقدمات تعیین شدهاش را میخواهد؟ کِی بزرگ و بیرحم میشوم تا دیگر هیچکس نتواند به هوای یک آبنبات فریبم بدهد؟ همهء آنچه آموختهام بسم نبوده؟ بس نیست؟
و عجیب نیست که درست همین دیشب دوستپسر سابقم که بعد از آن فضاحت ِ آخرین مکالمهمان و قطع کردن رابطه از طرف ِ او ( آخر چطور میتوانید فکر کنید که ممکن است رابطهای را من قطع کنم؟) یک سال است از هم بیخبریم ایمیل میزند و میگوید که میخواهد بداند حالم چطور است؟ این تصادف را به چه میشود تعبیر کرد جز تمام و کمال خندیدن ِ تقدیر و زندگی به ریش ِ من؟
دیشب وسط گریهها فقط گفتم خدا کاش میدانستم چرا به دنیا آمدم برای اینکه فقط زجر بکشم؟ برای اینکه رابطههای دیگران را تماشا کنم و حسرت بخورم و فکر کنم به روزهایی که میگذرد و سنی که بیشتر میشود و من همهش موظفم که دست و پا بزنم تا رابطهای پیدا کنم؟ به من چه اصلن؟ برای چی من باید این وظیفههای سخت روی دوشم باشد؟ به درک. به کیرم. ایشالله که همهء خوشبختهایی که الان مشغول ِ کردناند به زمین ِ گرم بخورند و کمرشان از وسط دو نصف شود. من از پس ِ این وظیفه برنمیآیم. من در مسابقهء کردن نفر ِ آخرم و این را پذیرفتهام. حالا دست از سرم برمیدارید؟ این ماجرا و حواشیش برای ابد میرود پی ِ کارش تا یک نفس ِ راحت بکشم؟
ویولت