Wednesday, December 2, 2009

توی کوپه روبروی من نشسته با بیست سانت فاصله. آب میخورم میپره تو گلوم به سرفه میفتم. یه ذره میاد جلوتر خیلی جدی میگه: میخوای بزنم پشتت؟
از تصور ِ نزدیکی‌ای که لازمهء این حرکت هست تنم می‌لرزه. میگم نه مرسی. بعد فکر می‌کنم چقدر دلم میخواست این کار رو بکنه

Tuesday, December 1, 2009

این‌قدر که به تو فکر می‌کنم به من فکر می‌کنی؟
همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق چهرهء آبی‌ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی بر شعلهء زخمی
نه شور ِ شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق چهرهء سرخ‌ت پیدا نیست

من امشب چه مرگمه؟ چرا قلبم, همهء تنم, این‌جوری می‌کوبه و می‌سوزه و فرو می‌ریزه تو خودش؟ این شور از کجاست؟
چرا الان دارم به تو فکر می‌کنم؟
با این درد و خواهش؟
چرا همهء فضای ذهنم پر شده از تو؟
من که می‌دونم زن داری. می‌دونم که شما دو تا عاشق هم هستین. که بعد از هفت سال زندگی هر کی می‌بینتتون فکر می‌کنه تازه ازدواج کردین از بس همدیگه رو دوست دارین.
می‌دونم که به یکسری اصول اعتقادی و اخلاقی مقیدی. و زن‌ت چون این رو می‌دونه تا این حد بهت اطمینان داره. راستش رو بگم هرگز تا حالا ندیده بودم که زنی اینقدر خاطرجمع باشه از بابت شوهرش و دست و دلش نلرزه. و همین اطمینان از اینکه هیچ امکانی برای هیچی وجود نداره این اجازه رو به هر دوی ما داد که تا حد ِ ممکن پیش بریم...
این‌م می‌دونم که از من خوشت اومده بود....
و منی که آدم حسودی نیستم و تا جایی که یادمه پیش نیومده به کسی حسودی کنم یا غبطهء زندگی ِ کسی رو بخورم به معنی مطلق کلمه به زنت حسودی کردم...
خوشبخت باشین همیشه. جای منم توی غار تنهایی‌مه. لابد بعد از مدتی هم یادم می‌ره که تو جذاب‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین و پرفکت‌ترین مردی بودی که تو زندگی‌م دیدم. از همه نظر....
تو آدم ِ باهوش و باشعور و خالصی بودی. تو بی‌نظیر بودی....بی‌نظیر....مثل یک بلور زیبای شفاف...یک جواهر درخشان ِ پاک...
نباید این‌همه با هم حرف می‌زدیم. نباید این‌همه پیش می‌رفتیم. نباید اون‌جوری نگام می‌کردی. نباید وقتی نگام می‌کردی چشمات اون‌جوری برق می‌زد. نباید اون حرفها رو بهم می‌زدی. منم نباید اون چیزها رو در مورد خودم بهت می‌گفتم. نباید این‌قدر باهام مهربان و نازنین می‌بودی. نباید اون‌قدر نزدیک می‌شدیم به عمق ِ درون ِ هم. نباید اون‌همه بحث‌های در مورد متافیزیک می‌کردیم و تو برام قرآن می‌خوندی و من گریه می‌کردم. می‌دونی واقعن بعد از حرفهای تو یه چیزایی داره تو ذهنم عوض میشه. یه‌جوری انگار سیاهی‌های روح ِ گند گرفته‌م می‌خواد پاک بشه. یه‌جوری آرام بشم....می دونی این دو سه شب همش خوابتو می‌دیدم؟
دلم برات تنگ شده.
حالا چطوری میشه بهت فکر نکرد؟
قلبم درد می‌کنه و یه جوری می‌ریزه پایین

ویولت
چه‌قدر تنها بودن سخته. چه‌قدر سخته تماشای روابط ِ پارتنرشیپ ِ دیگران و فرو دادن ِ این بغض ِ سنگین. چه‌قدر سخته نبودن ِ کسی تو شب‌هایی مثل امشب که نیاز به بودن‌ش کمرت رو می‌شکنه. چه‌قدر سخته تحمل ِ این لحظه‌های خالی ِ تشنه. چه‌قدر سخته این که هر شب به خودت بگی امروز می‌تونست یه جور ِ دیگه‌ای بگذره و نشد. و روزها همین‌جور بگذره....آخ چه‌قدر سخته
و چه‌قدر سخته که تو برای این که بیشتر از این سرشکسته نشی حتی به روی خودت هم نمیاری و میگی مهم نیست
و جوونی‌ت همین‌طوری می‌گذره و تموم می‌شه
آخ کاش اگه زشت و عیب‌دار بودم اینقدر دلم نمی‌سوخت
چه بغض ِ بدی دارم

ویولت
امشب هوس ِ عاشقی کرده‌م
همین الان
یوهوهوهوهوهوهووووووووووو
این پولاد کیمیایی مث هلو می‌مونه آدم دلش می‌خواد بخورتش

Monday, November 30, 2009

یکی بیاد پوزه‌بند بزنه به من. یعنی حالیم نمیشه که هر حرفی رو نباید هر جا زد. که آدم‌ای دنیای واقعی آدم‌ای گودر نیستن و اون‌جوری فکر نمی‌کنن. هی من باید حواسم باشه که جلوی خودمو بگیرم و ترمز رو بکشم. شب ِ اول تو قطار نشسته‌ام با یه دختر ِ معتقد ِ نماز خون(که اینها رو بعدن فهمیدم البته ظاهرش خیلی شیک و آلامد بود. هم سن و سال ِ خودم هم بود و خوشگل و خوش‌تیپ) با حرارت دربارهء نیاز و مشکلات ِ جنسی‌م حرف می‌زنم -بحث البته از مشکلات ِ دوست‌پسر و بدی ِ پسرهای این دوره و زمونه شروع شد- و می‌گم که این یک نیاز ِ طبیعی یه و باید ارضا بشه و مریض شدم از این بابت و دیگه نمی‌تونم تحمل‌ش کنم و می‌خوام یکی رو پیدا کنم فقط از این بابت که باهاش باشم و....اون هم با صدای بلند طوری‌که چهار تا خانم دیگه توی کوپه(از جمله زن ِ همون آقای جذاب) هم می‌شنون. بعد فکر نمی‌کنم که الاغ آخه قراره من سه چهار روز با اینا چشم تو چشم باشم. خیر سرم قراره اینا باهام دوست بشن و باهام حرف بزنن. آخه واسه چی من باید تا این حد نفهم باشم؟ چرا این کارو کردم؟ چرا خفه‌خون نگرفتم؟ اصلن واسه چی من دهنمو وا می‌کنم حرف می‌زنم؟ چرا اون کنترل ِ مغزی ِ لازم وجود نداره؟ کجای مغزمو باید برم بدم تعمیر کنن که دیگه از این گه ها نخورم؟ این عادت و علاقهء عجیب به ریدن به خودم دقیقن در هر فرصت ِ ممکن از کجا میاد؟

ویولت
برای اولین بار تو عمرم عاشق ِ آدمی شدم(یه طرفه طبیعتن) که وبلاگ نداره که هر وقت دلم براش تنگ شد برم بخونمش
فکرشو بکن من توی کوپهء سه تختهء دربستهء قطار یعنی توی فضای دو متری با یه خانم دیگه و سه تا مرد خوابیدم شب تا صبح. یکی از مردها که شدیدن هم جذاب بود(و متأهل البته) و چشم‌چرون و در طول سفر تا حدی که اخلاقیات‌ش اجازه داده بود در رستوران ِ قطار با من لاس زده بود زیرم بود. یعنی تخت ِ زیری. یک انرژی متراکمی در آن فضای کوچک ِ بسته در جریان بود با صدای نفس‌ها....

ویولت
به چشم ِ برادری می‌گم دختر ِ قشنگ و دوست‌داشتنی‌ای هستی. به چشم ِ برادری دارم می‌گما.
این مدل ِ جدید ِ لاس‌زدن بود؟

ویولت

چرا من از هر کی تا این حد خوشم میاد زن داره؟

ویولت

Tuesday, November 24, 2009

پریود ِ این دفعه سر و ته‌م و یکی کرد به معنی ٍ واقعی ٍ کلمه

ویولت

Monday, November 23, 2009

دیشب یک عشق در دل ِ من مرد

نوشتم برای ثبت شدن.

دیدم که ادامهء این فکر و حس به هر شکلی تهش می‌رسد به همان آزارها و کثافت‌کاری‌‌ها که خوب می‌دانم‌شان. سخت بود. دیشب ساعت‌ها با تمام ِ وجود گریه کردم. و می‌دانی؟ برایم عجیب بود, برایم خیلی عجیب بود وقتی این چند وقت اخیر دیدم که باز می‌توانم دوست بدارم. منظورم این نیست که خوشم بیاید یا به نظرم سکسی بیاید, منظورم پر شدن بند بند ِوجودم از آن عطوفت و مهر انسانی ست....دیدم که می‌توانم باز دلم تنگ شود, که تمام ذرات ٍ وجودم حضورش را با چنان نیرویی به طرف ِ خودش بکشد, که بخواهد تویش جذب و حل شود, که سرشار از دلسوزی و نوازش شوم, بخواهم از خودم لحظه‌ای, حسی ببخشم برای خوشحال کردن‌ش, که تمام ِ شبانه‌روز به یادش باشم, که شنیدن ِ صدای‌ش حالم را دگرگون کند, که گریه کنم....و روح‌م درد بگیرد و تن‌م هی ندانم چه مرگ‌ش است و الکی بخندم و الکی بزند به سرم...توی این چند روز حالت‌هایی داشتم که فهمیدم مرض ِ عشق است با تمام ِ مختصات‌اش...ناغافل...بی آن‌که خواسته باشم...و دیشب فهمیدم که او آدم ِ این ماجرا نیست و هرگز هم نخواهد بود. و اساسن کل ِ قضیه سرکاری بیش نبوده مثال اون جک‌ی که به مورچه می‌گن چرا گریه می‌کنی؟ می‌گه عاشق ِ یه مورچه شدم بعدش فهمیدم تفاله‌چایی یه. و من طبق ِ معمول عوضی گرفته بودم. الان تا مغز ِ استخوانم دارد تیر می‌کشد و گزگز می‌کند و هی دارم فکر می‌کنم چقدر طول می‌کشد به‌کل فراموش کنم؟
این بیت را چند روز پیش نوشته بودم:
تو تمام ِ شبی
تو تمام ِ شب ِ تن ِ منی
و این یکی:
تو را مثل ِ نفس می‌کِشم درون ِ خودم
و آن‌قدر همانجا حبس‌ت می‌کنم
تا بمیرم
دیشب بعد از گریه‌ها نمی‌دانم چند وقت چند دقیقه گیج و منگ مانده بودم و چنان خون و حس از تن‌م رفته بود که نمی‌توانستم از روی صندلی بلند شوم. یک‌جور عجیبی ضعف گرفته بودم. تمام شده بودم. روح‌م هم منگ و گیج بود. و دردناک‌تر از همه این بود که دیدم هنوز فریب می‌خورم و خیال برم می‌دارد و عاشق می‌شوم آن‌هم به این سرعت و سادگی, که بعد از همهء آن تجربه‌ها و کون‌دادن‌های با درد و خونریزی همچنان همان دخترک پانزده سالهء صاف و ساده‌ام. کِی پس عوض می‌شوم؟ کِی یاد می‌گیرم؟ کِی یاد می‌گیرم که معاملهء عاطفه با آدم‌ها به این سادگی نیست و فرمول‌ها و مقدمات تعیین شده‌اش را می‌خواهد؟ کِی بزرگ و بی‌رحم می‌شوم تا دیگر هیچ‌کس نتواند به هوای یک آب‌نبات فریبم بدهد؟ همهء آنچه آموخته‌ام بسم نبوده؟ بس نیست؟
و عجیب نیست که درست همین دیشب دوست‌پسر سابقم که بعد از آن فضاحت ِ آخرین مکالمه‌مان و قطع کردن رابطه از طرف ِ او ( آخر چطور می‌توانید فکر کنید که ممکن است رابطه‌ای را من قطع کنم؟) یک سال است از هم بی‌خبریم ایمیل می‌زند و می‌گوید که می‌خواهد بداند حالم چطور است؟ این تصادف را به چه می‌شود تعبیر کرد جز تمام و کمال خندیدن ِ تقدیر و زندگی به ریش ِ من؟
دیشب وسط گریه‌ها فقط گفتم خدا کاش می‌دانستم چرا به دنیا آمدم برای اینکه فقط زجر بکشم؟ برای اینکه رابطه‌های دیگران را تماشا کنم و حسرت بخورم و فکر کنم به روزهایی که می‌گذرد و سن‌ی که بیشتر می‌شود و من همه‌ش موظف‌م که دست و پا بزنم تا رابطه‌ای پیدا کنم؟ به من چه اصلن؟ برای چی من باید این وظیفه‌های سخت روی دوش‌م باشد؟ به درک. به کیرم. ایشالله که همهء خوشبخت‌هایی که الان مشغول ِ کردن‌اند به زمین ِ گرم بخورند و کمرشان از وسط دو نصف شود. من از پس ِ این وظیفه برنمی‌آیم. من در مسابقهء کردن نفر ِ آخرم و این را پذیرفته‌ام. حالا دست از سرم برمی‌دارید؟ این ماجرا و حواشی‌ش برای ابد می‌رود پی ِ کارش تا یک نفس ِ راحت بکشم؟

ویولت
هنوز تأثیر ِگه ِ اون تور ِ روز جمعه و عذاب ِ احساس ِ تحقیرش و آدم‌های گهش آزارم می‌ده.
بعد هی با خودم فکر می‌کنم چرا کار ِ زندگی ِ من باید به اینجا برسه که پول بدم که هشت ساعت وسط یه مشت غریبه(غریبه. می‌فهمین منظورم از این کلمه چیه؟) توی مینی‌بوس بشینم قر دادن ِ چهار تا عنتر ِ عرق‌خور ِ تریاکی ِ اواخواهر و با صداهای نخراشیده و هولناک ِ رپرهای وطنی تماشا کنم؟
آخر سرم مثل الاغ ِ نجیب سرم‌و بندازم پایین بگم مرسی خوش گذشت خداحافظی کنم بیام؟ اقلن یک کلمه هم نگم این بساط چی بود, دو تا فحش هم ندم که دلم خنک شه؟
یعنی می‌دونین این‌قدر عذاب کشیدم-این قدر عذاب کشیدم و حالم بد شد و خصومت ِ اون غریبگی که امیدوارم هیچ‌وقت تجربه‌ش نکنین این‌قدر درد داشت و همهء تاریخچهء بدبختی‌هام از روز تولدم تا الان اومد جلوی چشمم که وسط‌ای راه برگشت آرزو کردم کاش همین الان این مینی‌بوس بره ته دره و خلاص شم

ویولت
آدم‌ا دو دسته‌ن:
- قوی
- ضعیف= بدبخت
این یه چیز ٍ ذاتی‌یه. وقتی ضعیف باشی نمی‌تونی کاری‌ش بکنی. همه در یک نگاه می‌فهمن. بلافاصله می‌فهمن چی هستی. می‌فهمن ضعیفی. می‌فهمن که از اون دسته‌ای هستی که می‌شه خیلی راحت آزارش داد, نابودش کرد. می‌فهمن که تو از اون دسته‌ای هستی که نهایت ِ لطفی که می‌شه به‌ت کرد این‌ه که با ترحم برات سری تکون داد. اون‌ایی که ترحم می‌کنن از بقیه بدترن. خیلی خوب و سریع می‌شناسن‌ت. خیلی خوب و سریع می‌فهمن از اون دسته‌ای که بی‌دفاع‌ن. بالافصله با یک نگاه داغ‌شون رو به‌ت می‌زنن. کاری می‌کنن یه حالی به‌ت دست بده که چنان آزار ببینی که با تمام ٍ وجود بخوای ازش فرار کنی و نتونی. می‌فهمن همیشه کم آورده‌ی. می‌فهمن واکنشی که باید به تو نشون داد تحقیر کردن‌ه. تحقیرت می‌کنن. اونا هم می‌دونن همهء بدبختی‌ات تقصیر حماقت و واموندگی و ناتوانی ٍ خودته. همه‌ش تقصیر توئه. تو نتونستی از پس‌ش بربیای. تویی که حقیر بی‌ارزشی و حقته با نهایت ٍ تحقیر سرتا پات‌و برانداز کنن جوری که بخوای زمین دهن باز کنه و توش فرو بری. جوری که دیگه هیچی ازت نمونه. تمام ٍ اون تاریخچهء شکست‌ها و خودمقصری‌ها روی پیشونی‌ت نوشته شده. تو چشات می‌خونن. زل می‌زنن تو چشات و می‌خونن‌ش. از صد فرسخی داد می‌زنه آدمی که بدبخت و آویزون و تنهاست و همیشه هم بدبخت و تنها و آویزون بوده و همیشه مجبوز بوده یاد بگیره با این واقعیت سر کنه و هی دست و پا زده و هی دست و پا زده که از این وضعیت ٍ کابوس‌وار فرار کنه و نتونسته و از وحشت فریاد زده و همیشه به هر کسی دم دست بوده آویزون شده و التماس کرده که این‌جوری تنها و بدبخت ول‌ش نکنن. ول‌ش کردن. حالا همیشه تا به یکی نزدیک می‌شه ترس رو تو چشاشون می‌بینه. ترس و نفرتی که همه از آدم‌ای بدبخت و تنها دارن. چون تنهایی و بدبختی یه مرض مسری ٍ ترسناکه. نخواستنی بودن یه چیز نفرت‌انگیز ٍ ترسناکه. هر چی دست و پا بزنی و سعی کنی خوب و مودب باشی و لبخند بزنی بلکه دلشون به رحم بیاد و بخوان‌ت فایده نداره. این چیزی یه که تو ذات ٍ تو ئه و محکوم شده‌ی به‌ش تا ابد. وقتی ذاتن ضعیف باشی همیشه بازنده‌ای و همه این‌و می‌دونن. و آشنا شدن با هر آدم تازه‌ای فقط به معنی ٍ اضافه شدن به سیاههء تحقیرها ست. و هر چقدر بیشتر دست و پا بزنی و بخوای خودت و اوضاع رو یه جور دیگه نشون بدی بیشتر فرو می‌ری. بیشتر به‌ت می‌خندن. و تو مثل همیشه هاج و واج با قیافهء یک هالوی تمام عیار می‌ایستی به‌شون زل می‌زنی. شاید حتی بزنی زیر ٍ گریه و اونها با انگشت نشون‌ت می‌دن و هرهر تو صورت‌ت می‌خندن

ویولت
تو هیچ می‌دونی اون بعدازظهر ٍ سرد ٍ ابری که راه می‌رفتیم تو خیابون و بی‌نهایت مؤدبانه سرمون‌و انداخته بودیم پایین و زمین‌و نگاه می‌کردیم و هر از گاهی یه چیزی می‌گفتیم من داشتم به چی فکر می‌کردم؟ اصلن هیچ می‌دونی که سکسی‌ترین دست‌های عالم‌و داری؟ به‌ش فکر کردی تا حالا؟ یا به‌کل خبر نداری از این حقیقت؟ که آدم فقط دلش می‌خواد وایسه اون اندام ٍ بی‌نظیر ٍ ورزش‌کرده رو تماشا کنه و حظ کنه؟ که تنها پسری هستی که دیده‌م بلده چطوری موهاش‌و کوتاه کنه؟ که چقدر اون کاپشن سفید با پیرهن و شلوار جین‌ت سٍت بود؟ زیباترین کاپشن ٍ دنیا برای درآوردن؟ حدس می‌زنی چند بار تا حالا صحنهء درآوردن ٍ پیرهن‌ت رو تجسم کردم؟ گوش‌ت و ته‌ریش‌ت رو ناز کردم, بوسیدم؟ اگه این حرفها رو به جای اینکه اینجا بنویسم زنگ بزنم به‌ت بگم چی کار می‌کنی؟ ریجکت می‌کنی؟ می‌خوام واکنش‌ت رو از قبل بدونم که ببینم جرئت می‌کنم زنگ بزنم یا نه؟ آیا ممکنه یه روز جرئت کنم؟ می‌دونی من گاهی موقع خودارضایی به‌ت فکر می‌کنم؟ دلم می‌خواد بدونی چون به‌لحاظ اخلاقی اذیت‌م می‌کنه. خودم اگه بفهمم کسی موقع خودارضایی به من فکر می‌کنه خیلی بدم می‌یاد و چندش‌م می‌شه.
نمی‌دونم چی فکر می‌کنی. و سکسی‌ترین دست‌های عالم همین‌جوری بی‌هدف برای خودشون تو این دنیا می‌گردن و کارهای معمولی‌ای می‌کنن مثل جابجا کردن ٍ اشیا....چه می‌دونم؟ شایدم دوست‌دختری یا زنی هست که این دست‌ها رو به کاری بگیره

پ.ن: من اگه این وضعیت به همین شکل ادامه پیدا کنه واقعن دارم دیوانه می‌شم

ویولت
دلم می‌خواد محض ٍ یه دفعه هم که شده یکی از من خوشش بیاد. یکی بیاد جلو بخواد باهام دوست شه. قدم اول‌و برداره. من لازم نباشه بردارم. دلم می‌خواد خواسته بشم. مورد نیاز باشم. این چیزی یه که الان می‌خوام. که ارضام می‌کنه. دیگه نمی‌خوام من برم جلو خودم‌و به زور تحمیل کنم. می‌خوام برم یه گوشه هیچ کاری نکنم خودشون بیان. نمی‌تونم کار دیگه‌ای بکنم. دیگه نمی‌تونم. می‌فهمین؟

ویولت
ولی راننده آژانس دیروزی‌یه داغ‌ش به دلم موند. لامصب بد خوشگل بود. کوچولو هم بود. به نظر نمی‌یومد بیست سالش بیشتر باشه. یه جور کمیابی ناز و ظریف بود. تمام طول راه هیچی نگفت. وقتی رسیدیم و پول‌ش‌و دادم برگشت یه جوری نگام کرد که دلم می‌خواست بگم من الان پیاده نمی‌شم. می خوای بریم یه کم بگردیم؟ اسمت چیه؟ امیر؟ چه خوب. چه بهت میاد. من همیشه دلم می‌خواست یه دوست‌پسر داشته باشم که اسمش امیر باشه. فکر کن شماره‌شو بهم می‌داد. آدرس خونه‌مون رو هم که بلده...خاک بر سر ٍ من الاغ که تو همه‌چی تا ته ٍ خیالپردازی می‌رم. خاک بر سر ٍ من.
یه لحظه آرزو کردم هفده سال‌م بود و باهاش دوست می‌شدم. تو هفده سالگی همه‌چی ممکن بود....من آخه تو هفده سالگی‌م چه غلطی می‌کرده‌م؟ هیچی. از صبح تا بعدازظهر که تو مدرسه دهن‌مون رو صاف می‌کردن. از بعدازظهر تا شب هم به عنوان ٍ خواب ٍ بعداز مدرسه زیر پتو مشغول خودارضایی بودم و بعد هم تا نیمه‌شب جلوی دفتر و کتاب ٍ حسابان و فیزیک تو سر ٍ خودم می‌زدم....
این بود نوجوونی و جوونی ٍما....این شکلی بود...این شکلی سوخت و گذشت و تموم شد و رفت, برای همیشه....

ویولت
تست