Monday, November 23, 2009

ولی راننده آژانس دیروزی‌یه داغ‌ش به دلم موند. لامصب بد خوشگل بود. کوچولو هم بود. به نظر نمی‌یومد بیست سالش بیشتر باشه. یه جور کمیابی ناز و ظریف بود. تمام طول راه هیچی نگفت. وقتی رسیدیم و پول‌ش‌و دادم برگشت یه جوری نگام کرد که دلم می‌خواست بگم من الان پیاده نمی‌شم. می خوای بریم یه کم بگردیم؟ اسمت چیه؟ امیر؟ چه خوب. چه بهت میاد. من همیشه دلم می‌خواست یه دوست‌پسر داشته باشم که اسمش امیر باشه. فکر کن شماره‌شو بهم می‌داد. آدرس خونه‌مون رو هم که بلده...خاک بر سر ٍ من الاغ که تو همه‌چی تا ته ٍ خیالپردازی می‌رم. خاک بر سر ٍ من.
یه لحظه آرزو کردم هفده سال‌م بود و باهاش دوست می‌شدم. تو هفده سالگی همه‌چی ممکن بود....من آخه تو هفده سالگی‌م چه غلطی می‌کرده‌م؟ هیچی. از صبح تا بعدازظهر که تو مدرسه دهن‌مون رو صاف می‌کردن. از بعدازظهر تا شب هم به عنوان ٍ خواب ٍ بعداز مدرسه زیر پتو مشغول خودارضایی بودم و بعد هم تا نیمه‌شب جلوی دفتر و کتاب ٍ حسابان و فیزیک تو سر ٍ خودم می‌زدم....
این بود نوجوونی و جوونی ٍما....این شکلی بود...این شکلی سوخت و گذشت و تموم شد و رفت, برای همیشه....

ویولت